عشق یعنی مستی و دیوانگیعشق یعنی با جهان بیگانگیعشق یعنی شب نخفتن تا سحرعشقیعنی سجده ها با چشم ترعشق یعنی سر به دار آویختنعشق یعنی اشک حسرت ریختنعشقیعنی در جهان رسوا شدنعشق یعنی مست و بی پروا شدنعشق یعنی سوختن یا ساختنعشقیعنی زندگی را باختنعشق یعنی رازقی ، یعنی نسیمعشق یعنی مست گشتن از شمیمعشقیعنی آفتاب بی غروبعشق یعنی آسمان ، یعنی فروغعشق یعنی آرزو ، یعنی امیدعشق یعنیروشنی ، یعنی سپیدعشق یعنی غوطه خوردن بین موجعشق یعنی رد شدن از مرز اوجعشق یعنیاز سپیده تا سحرعشق یعنی پا نهادن در خطرعشق یعنی لحظه دیدار یارعشق یعنی دست دردست نگارعشق یعنی عقل شد مدهوش توعشق یعنی مست در آغوش توعشق یعنی لحظه های بیقرارعشق یعنی صبر ، یعنی انتظارعشق یعنی اشتیاق و اضطرابعشق یعنی دلهره ، یعنیشتابعشق یعنی اشک ، یعنی عاطفهعشق یعنی یادگاری خاطرهعشق یعنی لایق معشوقشدنعشق یعنی با خدا همدم شدنعشق یعنی جام لبریز از شرابعشق یعنی تشنگی ، یعنیسرابعشق یعنی خواستن ، له له زدنعشق یعنی سوختن ، پر پر زدنعشق یعنی سالهای عمرسختعشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخعشق یعنی با "خدایا" ساختنعشق یعنی چون همیشه باختنعشق یعنی خاطرات بی غباردفتری از شعر و از عطر بهارعشق یعنی یک تمنا یکنیاززمزمه از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو دردست اوعشق یعنی خون دل یعنی جفاعشق یعنی درد و دل یعنی صفاعشق یعنی یک شهاب و یکسرابعشق یعنی یک سلام و یک جوابعشق یعنی یک نگاه و یک نیازعشق یعنی عالمی رازو نیازعشق یعنی همچو لیلا خون شدنیا چو مجنون راهی صحرا شدنعشق یعنی تیشهفرهاد هاعشق یعنی عالم فریاد هاعشق یعنی زخم کوه بیستون
عشق یعنی ناله های درد وخون
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی یکه و تنها شدن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی حسرت شبهای گرم
عشق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشقیعنی آخر خط بهشت
عشق یعنی گم شدن در لحظهها
عشق یعنی آبی بی انتهاعشق یعنی شاعری دلسوختهعشق یعنی آتشی افروختهعشق یعنی با گلی گفتن سخنعشقیعنی خون لاله بر چمنعشق یعنی شعله برخرمن زدنعشق یعنی رسم دل بر هم زدنعشق یعنییک تیمم، یک نمازعشق یعنی عالمی رازو نیازعشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آببر آذر زدن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنیبیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنیقطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنــی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی قطعه شعر ناتمام
عشق یعنیبهترین حسن ختامعشق یعنی مهر بیچون و چراعشق یعنی کوشش بی ادعاعشق یعنی مهر بی اما اگرعشق یعنی رفتنبا پای سرعشق یعنی دل تپیدن بهر دوستعشق یعنی جان من قربان اوستعشق یعنی خواندن از چشمان اوحرفهای دل بدون گفتگوعشق یعنی عاشق بی زحمتیعشق یعنی بوسه بی شهوتیعشق، یار مهربان زندگیبادبان و نردبان زندگیعشق یعنی دشت گلکاری شدهدر کویری چشمه ای جاری شدهعشق یعنی یک شقایق در میاندشت خارباور امکان با یک گل بهار
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحر گاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
من ان خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم
دو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه می خواهی ز خود بی گانه میخواهی
مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی
بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن
نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست