ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نام رمان : بهار ماندگار
نویسنده : مریم صمدانی
حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۸۴
خلاصه داستان :
سرگرد علی پارسا به اجبار خانواده اش مجبور به ازدواج با دختر دوست پدرش میشه ، همونطور که گفتم به اجبار هیچ رضایت و میلی از جانب علی پارسا نبوده … طی ربوده شدن ترنج عظیمی نامزد علی توسط باند اکس ای کی …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از مریم صمدانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
_نه مادرمن نمیشه من راضی نیستم
_مادرفدات بشم دلمونشکن توبیا دختررو ببین شاید به دلت نشست شاید پسندیدیش
ازروتختم بلندشم ادامه دادن این بحث فایده ای نداشت جلوی پای مادرم نشستم وباملایمت شروع کردم به حرف زدن گرچه این حرفهارو روزی ده بارتکرار میکردم اما به خودم اجازه نمیدادم که باهاش بدصحبت کنم
-بببین فاطمه خانوم مادرگلم قربون اون دلت بشم من ..خودت که میدونی من فعلا تصیم ندارم ازدواج کنم نه دختر حاج اقافلاح بلکه هیچ دختریوالان تواین شرایط نمیتونم بپذیرم
توچشماش نگاه کردم شاید بانگاهم میخواستم قانعش کنم اماازاخم روپیشونیش متوجه شدم بی فایدست
ازسرجاش بلندشد منم همراهش بلند شدم به سمت دراتاق رفت برگشت
_هزاربارگفتم این کارنیست بخدانیست من خون به جیگرمیشم تامیری ماموریتوبرمیگردی بذار سروسامونت بدم دلم اروم بگیره
ترجیح دادم سکوت کنم کلافه بودم کم مصیبت داشتم دخترحاج اقاهم بهش اضافه شد دستی توموهام کشیدم وقتی دید قصدندارم حرفموعوض کنم همونطورکه زیرلب غرمیزد ازاتاق خارج شد
درکمدوبازکردم طبق معمول سعی کردم تیپم رسمی باشه بعدازاماده شدنم ازاتاق رفتم بیرون وقتی دیدم کسی توپذیرای نیست ازخونه خارج شدم وبه سمت اداره حرکت کردم
نام رمان : در تمنای توام
نویسنده : روها
حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۲۷۸
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری به نام آلماست که به پسر داییش علاقه داره ، اما پسرحتی حاضر نیست نگاش کنه داییش پسرش رو مجبور می کنه با آلما نامزد بشه ، اونا نامزد میشن اما به خاطر دلایلی نامزدی بهم میخوره و این سر آغاز داستانه …
غرورم مهم است و عشق تو مرا می کشاند به هوسناکترین نقطه ایی که غرور مرده می شود در پستوی افق نگاه زیبایت و من در عسلی چشمان به دنبال بی قراری تو تا جایی می رم که لحظه ایی سست می شود وجود از اختیارت.
غرورم میشوی اگر….
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از روها عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
زیر چشمی نگاهش کرد،با آرامش مشغول خوردن صبحانه اش بود.کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-نکیسا؟
نکیسا سرش را بلند کرد و با بی تفاوتی گفت:چیه؟
حتی یکبار هم دل خوش نکرد این پسر دل کوچک این دختر هوایی عشق را!
آلما اخمهایش را درهم کشید و گفت:
-نشد یه بار صدات کنم نگی چیه؟
نکبسا بی حوصله گفت:کمتر حرف بزن بگو چی می خوای؟
آلما با آنکه به رفتار نکیسا عادت داشت اما هر دفعه که رفتار سرد و بی تفاوت و تا حدی خشن او را با خود می دید باز هم ناراحت می شد.آلما با ناراحتی ازسر میز بلند شد و گفت:هیچی دیگه!
نکیسا به چهره درهم رفته آلما نگاه کرد اما بدون آنکه به روی خود بیاورد خود را مشغول صبحانه اش کرد.آلما از آشپزخانه بیرون رفت،کیفش را از روی مبل درون سالن برداشت که زن دایی اش از پله ها سرازیر شد.با لبخند به سویش برگشت و گفت:
-سلام زن دایی،صبحتون بخیر.
شکوفه خود را به او رساند با مهربانی لبخندی به رویش پاشاند و گفت:
-سلام دختر گلم کجا داری میری؟
- میرم دانشگاه،کلاس دارم.
- تو که ماشینت خرابه،صبر کن اگه نکیسا نرفته بگم برسونت.
نکیسا!
اسم زیبایی است اما خودش ،رفتارش، اخلاقش و…آنقدر نازیباست که دل این زیبای مغموم را بشکند!
آلما فوری گفت:نه زن دایی بیتا میاد دنبالم،باهاش میرم.
شکوفه با شک به آلما نگریست و گفت:مطمئنی؟