ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
«شعری از فردوسی»
چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن که تیمـار جان باشد و رنج تـن
****اشعار فردوسی*****
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست به از خامشی هیچ پیرایــه نیست
توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت از او آز و تیمار در بنـــد گشت
****اشعار فردوسی*****
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست کز آن آتشت بهره جز دود نیست
****اشعار فردوسی*****
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار همـــــان به که نیکی بود یادگار
****اشعار فردوسی*****
همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
********اشعار فردوسی********
« شعری از فردوسی »
سپاه شب تیره
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
****اشعار فردوسی*****
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
****اشعار فردوسی*****
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
****اشعار فردوسی*****
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
****اشعار فردوسی*****
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز